سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

خانه تکانی

 

امروز رفتم خانه تکانی کنم ، چون هر چند وقت یک بار بد نیست   یک سرو سامانی دادن .

ببینی چی کجاست ؟

چی ها بی استفاده مونده ؟

چی خیلی لازم و مورد استفاده بوده و آیا احتیاج به تعمیر نداره .

یعد

رفتم سر صندوق مشکیه ولی هیچی توش نبود !

همه جا رو گشتم با اینکه می دونستم امکان نداره  جایه دیگه من بگذارمشون .

سالهاست همه رو اینجا جمع می کنم ، آخه دوست ندارم تو روزمره ام هی سر بدو اوننو یک جورایی منو دونبال خودشون بکشن .

برای همین این صندوق را ساختم و یاد گرفتم چجوری اینجا مخفی شون کنم .

 

ولی حالا صندوق خالیه خالیه .

 

درسته از وقتی تو آمدی اینجا  زندگی می کنی همه چیمون مشترکه  و

تمام رنگ دیوارها و کف  و چراغها رو عوض کردی و البته خیلی هم من دوست دارمشون .

ولی میدونم تو سر وسایل من نمیری .

ولی تو اصلا نمی دونستی من تو انباری همچین صندوقهایی دارم .

 

راستی من چقدر حواس پرت شدم خدا ، این صندوق که معلومه اصلا باز نشده ؟

حالا درست فهمیدن قضیه چیه !

پس بگذار مال سالهای پیش را هم نگاه کنم ....

آره .

اونجا هم هیچی نبود !!!

توی تمام پنج سال گذشته حتی یک دونه !!!

 

 

حدسشو می زدم ولی باورم نمی شد حتی یکدونه هم پیدا نکنم .

 

 

تمام سالهای با هم بودنمون خوب گشتم  ، مردونه  نه ، با وسواس .

تمام خاطره ها رو روزامون و تمام حرفارو باز برسی کردم .

تو خوب می دونی من چیزی را یادم نمیره ، همه را حفظ می کنم .

 

من

خاطره خوبها را می گذارم دمه دست ، تو همین سبد صورتی ها و بعضیهاشون می زنم به دیوار که جلوی چشمم باشه لذتشونو ببرم و انرزی بگیرم ازشون .

خاطره بدها رو میگذارم توی همین صندوق سیاهه و توی انباری .

تا مزاحم نباشن و حذف بشن از زندگیم .

بعد تو خونه تکونی ها میرم سرشون اونایی که مونده را یک مروری می کنم تا ازشون درسی بگیرم برای بعدانا .

 

تمام سالهای با هم بودنمون خوب گشتم  ، مردونه  نه ، با وسواس .

تمام خاطره ها و روزامون و تمام حرفارو باز برسی کردم .

تو خوب می دونی من چیزی را یادم نمیره ، همه را حفظ می کنم .

 

ولی چیزی پیدا نکردم . هیچی .

نه خاطره بد – نه دلخوری یا دلزدگی - حتی کلافگی معمولی و یا خسته شدن حتی یک اخم !

اونجوری نگام نکن – دارم راستشو می گم .

ازهمه این سالهای آشناییمون من هیچ چیزی پیدا نکردم توی دلم ،

هرچه بوده آرامشو و شادیه و لبخند و امید بوده .

اینها سرمایه این سالهامونن برای شروع راه جدیدمون .

 

راستی درسته که شما صاحب دل ما شدین و هر تغییری هم خواستین با سلیقه خودتون دادین و ما هم خوشمان آمد .

ولی لطفا یکم مرتب باشین .

بله که همه دلمون از شما سرشاره و از همه جا دوست داشتنتون داره فوران می کنه ولی نظمم خوبه !

J

 دوستت دارم هستی جانم .

حال من امشب ...

 

امشب حالم خوب نیست !
آری امشب !
سرم گیج میره و حالت تهوو دارم .

چشمانم بدتر از همه تار شده
دو بینی پیدا نکرده ها – تار شده – مثل وقتی آدم تو مه فرو رفته باشه
دلم داره غش میره
حس می کنم چیزی از وجودم داره می زند بیرون
قلبم بسیار تند میزنه – همه جاییم نبض داره و تند زدنشان را کاملا حس می کنم
الان درست در کف پای چپم است که قلبم می زند .
سردم است ، تمام موهای بدنم سیخ شده اند .
و جالب تر از همه اینکه به هیچ چیزی فکر نمی کنم .
دلم داره میره و می آید . مثل آونگ یک ساعت بسیار قدیمی .
 
امشب حالت خوب نیست !
می دانم این جمله ای است که هر کسی حال و روز من را ببیند می گوید .
از پزشک و طبیب و قابله تا آدمهای عادی
 
امشب حالم خوب نیست !
بر درگاه جنون نشسته ام و دارم پایین دره را نگاه می کنم و تاب می خورم ، هر آن ممکن است در آن فرو غلطم .
عقل – جنون – رسوم – دیوانگی – سنت – عشق
و من همه اینجا هستیم .
سنت هست ودر کمال صحت عقل و با تمام وجود جنون را خواهم پذیرفت
در آن دره فر نمی افتم دارم بر بالای دره تاب می خورم .
عاقلم و جنون را می چشم .
 
ولی تنها من می دانم که :
امشب حالم خوب است ، تا بحال اینقدر خوب نبوده ام .
 
مثل یک پر می مانم که در نسیم   ملایم یک پنجره  برای  خودم گشت می زنم
به هیچ فکر   می کنم ،
چشمانم تار است و فقط در پس مه یک تصویر جای دارد .
تصویری که با دلم اینکار را کرده
قلبم را تند کرده و من را سبک کرده تا پرواز کنم
چیزی از وجودم دارد برون می زند
نمیدانم هنوز ؛ روحم است یا جانم که دیگر طاقتش تاب شده و دارد برای خودش جا باز می کند
بالهایش را حس می کنم و حس آمادگیه پروازش را .
می خواهد بپرد .
 
امشب حالم خوب است .
و تو آن پنجره را باز کردی و من به پرواز در آمدم .
تو مرا خواستی و من سبک شدم .
تو برایم خندیدی و من دیگر چشمانم تار شده و در انتهای این مه ، دختری می بینم که در دستانش نور کاشته .
قلبم تند می زند چون اشتیاق تو را دارد .
همه از حسادت به دلم که تو را در خود جای داده به تاب و تپ افتاده اند .
و جوری میزنند که انگار ترنم وار چیزی برایت می سرایند .
آری دارند نام مقدست را مشق می کنند .

و دیگر بار  امشب باید بخوانم " ما ادراک المریم "
 
این روحم است که دارد از تنم به بیرون بال می گشاید تا تو را بیابد و سر بر زانوانت بگذارد و آرام گیرد .
 
امشب حالم خوب است .
مست شده ام ، مست تو ، مست شرابی هزار ساله  .
امشب اسیر شدم و خواستنت را خواستار خواهم شد .
امشب دلم را برایت پیش کش آوردم یا پذیرایش باش یا بگذار در دستان تو جان دهد .
 
می دانم بوی دستانت چگونه مدهوش می کند .
می دانم لبخندت شفاست و می دانم نبودنت آخر دنیاست .
 
امشب بالاخره از مرگ ترسیدم و بسیار هم ترسیدم   و متوجه شدم 
دچار کسی شدم که دوستش دارم
و از مرگ و نیستی ترسی عظیم بر وجودم حاکم شد
از ترس سردم شد و می دانم بدون لبخند تو گرم نخواهم شد
از مرگ ترسیدم و دیگربار خواهم  ترسید چون آنی و کمتر از آنی خیال نبودنت از خاطرم گذشت
و ترسیدم از مرگ از نبودنت که پایان دنیاست برایم .
 
و باز آمدی با همان لبخند و همان عطر نگاه و مرا جان بخشیدی . 
مرا دگر بار زندگی دادی و باز عاشقی آموختی .
مرا با تمام عاقلی مسافر دره جنون کردی .
 
امشب حالم خوب است . 
و جلوی دلم را گرفتم که صدایت را نشنوم چون میدانم تاب تحمل این اشتیاق را نداشتم .
می دانستم که در طنین صدایت امشب حتما آِب می شدم
و مانند پروانه انقدر به دورشمع وجودت می چرخیدم تا بسوزم .
آرام گرفتم و فقط به تو خیره شدم
و مانده ام آیا عمر نوح کفایت شکر این نعمت را می کند ؟
 
امشب حالم خوب است و بهتر از همیشه .
چون عاشق شدم و دوست داشتنم بالغ شده
سنجاق شدم و می خواهم انقدر کنارت باشم تا دنیا تمام گردد .
نمیدانم لایقت خواهم شد ؟
نمی دانم کفایتت خواهم کرد ؟
ولی می دانم که می خواهم و این تنها چیزیست که از پس این همه سال مطمئنم 
عزیزم – هستی ام – آرام جانم – یکی جانم – همسرم – عشقم – بانو – ماهی – سنجاقفلی کوچولو
دوستت دارم و آنهم به نهایت توانی که یک دل می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عشق بورزد .
 
دوستت دارم و اجازه می خواهم که برای همیشه کنارت باشم .
پذیرای دلم و عشقم و صداقتم باش .

 

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست .

چون نمی تواند یه هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد . 

 

 

به یاد شعرت که گم شد !

 

زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم

دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

 

نی ؛ نی غلطم ؛ کجا سرودم شعری

تو شعر سرودی و من امضاء کردم

باران عشق

 

به صحرا شدم ؛ عشق باریده بود
و زمین تر شده
و پای ، چنانکه به برف فرو شود به عشق فرو می شد

دلم برای کسی تنگ است !

 

دلم برای کسی تنگ است
 که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
 که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
 وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
 که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
 دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
 و در جنوب ترین جنوب
 همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
 کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
 کسی …. دگر کافی ست

 

حمید مصدق

نگاه کن !

 

نگاه کن ؛

             پرندگان زمستانی ؛ چگونه در دل من خود را گرم می کنند

و ماه نیمه ؛

              در طراوت روحم ؛ نیم دیگر خود را می جوید

ببین چگونه تو ر ادوست دارم

که آفتاب یخ زده  

                            در رگ هایم می خزد

                           و در حرارت خونم پناهی می جوید . 

فالی برای تو


تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاکرم


شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم


بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم


من عمر در غم تو به پایان برم ولی باور مکن بی تو زمانی به سر برم


ز آن شب که باز در دل تنگم در آمدی چون شمع در گرفت دماغ مکدرم


درد مرا طبیب نداند دوا که من بی دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم


گفتی بیار رخت اقامت بکوی ما من خود بجان تو که از این کوی نگذرم


هرکس غلام شاهی و مملوک صاحبی است من حافظ کمینه سلطان کشورم

زندگی با تو هرگز کوچک نیست .

 

هنوز و همیشه
مثل همان روز قشنگ بهشتی
روز با تو بودن
همان روز اردی بهشتی
آرام و بی دغدغه
کفش های کودکی ام را
سرخوشانه میکنم
وپا به پا با تو
تنها تو
قدم های دور و دراز فردا را
و فرداها را
دلگرم و لبریز
روی همین زمین خدا
برمیدارم و برای تو
تنها تو
زمزمه میکنم :

زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
بازی و لبخند و دست هات
زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
چشم هات و صدات و بوی پیراهنت
زندگی کوچک نیست
اگر در پیچ های سرگیجه آورش
یا شیب های نفس گیرش
یا تند باد های سختش
هنوز مجالی هست
برای تماس پیشانی و شانه ات
زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
آب و دوچرخه و دوستت دارم

و میدانم که در کنار تو
تنها تو
زندگی
هرگز کوچک نیست.

 

( هنوز طنین صدات تو گوشمه وقتی سرم رو شونت  آروم بود و توی بوی موهات مست

 و تو برایم اینها را خواندی و گفتی زندگی کوچک نیست . )

 

به نام او

 

و خداوند
روز اول آفتاب را آفربد
روز دوم دریاها
روز سوم صداها را
روز چهارم رنگ ها را
روز پنجم حیوانات
و روز ششم انسان را آفرید
و روز هفتم
خداوند اندیشید که چه چیز را خلق نکرده است؟
پس تو را
برای من
آفرید