سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

امشب که مینویسم مدتها از آخرین پستی که فرستاده بودم میگذره

مدتها...مثل ماهها یا حتی انگار که سالها

بیشتر از یک ماه از روز عقدمون میگذره و من هنوز ناباورانه با خودم فکر میکنم چطور ممکنه آدم اینطور عاشقانه و شوریده وار، بی تاب و بی اندازه یه همسرو دوست داشته باشه، تمام و کمال!

یاد

مدت هاست که باید کلی مطلب بنویسم
از تمام روزایی که گذشتن
سختی هایی که سپری شدن
خوبی هایی که موندن
و تمام خاطره های شیرینی که موندگار شدن
حتی میشه ساعت ها و روزها و سال ها از تمام خوبی هایی گفت که انتظار ما رو میکشن
انتظار ما رو و در کنار هم بودنمونو
باید از تمام این مدت در کنار من بودنت برای دلمون بنویسم
باید تمام عصاره ی این مدت، تمام دارایی های عزیز زندگی مشترک هنوز مشترک نشدمون رو برای همیشه ی بعد از این ثبت کنم
برای روزایی که شاید زشتی زندگی از یادمون برد که چقدر عزیز بودیم و مهم
یا روزایی که اونقدر عزیز تر و مهم تر شدیم که لازم بود برگردیم عقب و نگاه کنیم که یه روزی چی بودیم و حالا چی شدیم
دلم میخواست میتونستم تک تک ثانیه های این چنذ ماه تنهایی سخت اما سنجاقیمون رو یه جایی مو به مو بنویسم
چه حیف که نه مجالش هست، نه اون همه حافظه برای ضبط اون همه خوبی، و نه امکانش
فقط چیزی مثل یه تپش خفیف پشت پلک دل آدم، مثل یه خوشی بزرگ توی قلب، مثل یه هیجان وصف ناپذیر از داشتن این همه خوشبختی، میخواد وادارت کنه که بلند فریاد بزنی من خوشبختم...من ممنونم...من شاکرم!

چند تا روز کوچیک اما، چند تا خاطره ی بزرگ درست کردن که پررنگ و درشت توی حافظه می مونن
مثل روزی که از سفر برگشتی...روزی که مثل هیچ روز دیگه ای نبود
مثل روز صورتی من...که روز صورتی ما شد، با هدیه ی کوچولوی قشنگم که هر روز و هر روز دوست داشتنمونو یادم میاره
مثل اون روزی که هر دومون کلی بد اخلاق بودیم، تو با خودت شرط کردی و بعدم یادت رفت، با هم رفتیم لیدی برد و بعد پاک یادمون رفت که چقدر بد خلق بودیم!
مثل روزی که خودم مرتبت کردم و راهیت کردم که بری پیش بابا
مثل بعد از سال تحویل...چند دقیقه ی کوتاه که عیدمونو واقعن عید کرد
مثل روز ماکارونی که نمی دونم چی میشه ازش گفت از بس که دوستش داشتم، از بس که پر از لحظه های شیرین دوست داشتن بود...با اون پیراهنی که نفهمیدم آخرش که مال من بود یا تو یا که چی که اصلن اون چیزا توش چیکار میکرد!
حتی مثل بعضی روزا که شیطونی کردیم!
مثل روزی که همه چیزو به علیرضا گفتی و حس آرامشش و روزای خوب بعدش
و مثل سفر اصفهان...که به قول خودت به همون خوبی بود که آرزوشو داشتیم
و مثل هر لحظه و هر ثانیه ی خوبی که کنار هم سپری کردیم و عمر گذروندیم

حالا دیگه من و تو راستکی راستکی داریم یکی میشیم، اون جوری که همه ی آدمای دیگه سعی میکنن دوتایی زندگی کنن، با این تفاوت که ما با همون کارا می خوایم از این به بعد یکی شدنمونو به همه بگیم و برای خودمون داشته باشیم
دلم میخواد اونی هم که اون بالاهاست و تا اینجا آوردتمون، اینقدر عجیب و دست نیافتنی و دوست داشتنی، تا ته تهش باهامون بیاد

مثل همیشه و برای همیشه دوست دارم عزیزترینم!

!back to me

شب پره ها؛
خواب می بینند که از آفتاب ترسی ندارند
آفتاب؛
خواب دقیقه ای را می بیند که به گوشه ای نشسته و
پاها دراز کرده و دنیا را نگاه می کند
خواب می بینند صخره ها؛
به نرمی آب می شوند
و ریشه های درخت ها را می بوسند
خواب می بینند جاده ها؛
که برمی خیزند و به میهمانی راهها می روند
پنجره ها خواب می بینند پنجره های مجاور را دیده اند

خواب می بینم آمدی...

خانه تکانی

 

امروز رفتم خانه تکانی کنم ، چون هر چند وقت یک بار بد نیست   یک سرو سامانی دادن .

ببینی چی کجاست ؟

چی ها بی استفاده مونده ؟

چی خیلی لازم و مورد استفاده بوده و آیا احتیاج به تعمیر نداره .

یعد

رفتم سر صندوق مشکیه ولی هیچی توش نبود !

همه جا رو گشتم با اینکه می دونستم امکان نداره  جایه دیگه من بگذارمشون .

سالهاست همه رو اینجا جمع می کنم ، آخه دوست ندارم تو روزمره ام هی سر بدو اوننو یک جورایی منو دونبال خودشون بکشن .

برای همین این صندوق را ساختم و یاد گرفتم چجوری اینجا مخفی شون کنم .

 

ولی حالا صندوق خالیه خالیه .

 

درسته از وقتی تو آمدی اینجا  زندگی می کنی همه چیمون مشترکه  و

تمام رنگ دیوارها و کف  و چراغها رو عوض کردی و البته خیلی هم من دوست دارمشون .

ولی میدونم تو سر وسایل من نمیری .

ولی تو اصلا نمی دونستی من تو انباری همچین صندوقهایی دارم .

 

راستی من چقدر حواس پرت شدم خدا ، این صندوق که معلومه اصلا باز نشده ؟

حالا درست فهمیدن قضیه چیه !

پس بگذار مال سالهای پیش را هم نگاه کنم ....

آره .

اونجا هم هیچی نبود !!!

توی تمام پنج سال گذشته حتی یک دونه !!!

 

 

حدسشو می زدم ولی باورم نمی شد حتی یکدونه هم پیدا نکنم .

 

 

تمام سالهای با هم بودنمون خوب گشتم  ، مردونه  نه ، با وسواس .

تمام خاطره ها رو روزامون و تمام حرفارو باز برسی کردم .

تو خوب می دونی من چیزی را یادم نمیره ، همه را حفظ می کنم .

 

من

خاطره خوبها را می گذارم دمه دست ، تو همین سبد صورتی ها و بعضیهاشون می زنم به دیوار که جلوی چشمم باشه لذتشونو ببرم و انرزی بگیرم ازشون .

خاطره بدها رو میگذارم توی همین صندوق سیاهه و توی انباری .

تا مزاحم نباشن و حذف بشن از زندگیم .

بعد تو خونه تکونی ها میرم سرشون اونایی که مونده را یک مروری می کنم تا ازشون درسی بگیرم برای بعدانا .

 

تمام سالهای با هم بودنمون خوب گشتم  ، مردونه  نه ، با وسواس .

تمام خاطره ها و روزامون و تمام حرفارو باز برسی کردم .

تو خوب می دونی من چیزی را یادم نمیره ، همه را حفظ می کنم .

 

ولی چیزی پیدا نکردم . هیچی .

نه خاطره بد – نه دلخوری یا دلزدگی - حتی کلافگی معمولی و یا خسته شدن حتی یک اخم !

اونجوری نگام نکن – دارم راستشو می گم .

ازهمه این سالهای آشناییمون من هیچ چیزی پیدا نکردم توی دلم ،

هرچه بوده آرامشو و شادیه و لبخند و امید بوده .

اینها سرمایه این سالهامونن برای شروع راه جدیدمون .

 

راستی درسته که شما صاحب دل ما شدین و هر تغییری هم خواستین با سلیقه خودتون دادین و ما هم خوشمان آمد .

ولی لطفا یکم مرتب باشین .

بله که همه دلمون از شما سرشاره و از همه جا دوست داشتنتون داره فوران می کنه ولی نظمم خوبه !

J

 دوستت دارم هستی جانم .

حال من امشب ...

 

امشب حالم خوب نیست !
آری امشب !
سرم گیج میره و حالت تهوو دارم .

چشمانم بدتر از همه تار شده
دو بینی پیدا نکرده ها – تار شده – مثل وقتی آدم تو مه فرو رفته باشه
دلم داره غش میره
حس می کنم چیزی از وجودم داره می زند بیرون
قلبم بسیار تند میزنه – همه جاییم نبض داره و تند زدنشان را کاملا حس می کنم
الان درست در کف پای چپم است که قلبم می زند .
سردم است ، تمام موهای بدنم سیخ شده اند .
و جالب تر از همه اینکه به هیچ چیزی فکر نمی کنم .
دلم داره میره و می آید . مثل آونگ یک ساعت بسیار قدیمی .
 
امشب حالت خوب نیست !
می دانم این جمله ای است که هر کسی حال و روز من را ببیند می گوید .
از پزشک و طبیب و قابله تا آدمهای عادی
 
امشب حالم خوب نیست !
بر درگاه جنون نشسته ام و دارم پایین دره را نگاه می کنم و تاب می خورم ، هر آن ممکن است در آن فرو غلطم .
عقل – جنون – رسوم – دیوانگی – سنت – عشق
و من همه اینجا هستیم .
سنت هست ودر کمال صحت عقل و با تمام وجود جنون را خواهم پذیرفت
در آن دره فر نمی افتم دارم بر بالای دره تاب می خورم .
عاقلم و جنون را می چشم .
 
ولی تنها من می دانم که :
امشب حالم خوب است ، تا بحال اینقدر خوب نبوده ام .
 
مثل یک پر می مانم که در نسیم   ملایم یک پنجره  برای  خودم گشت می زنم
به هیچ فکر   می کنم ،
چشمانم تار است و فقط در پس مه یک تصویر جای دارد .
تصویری که با دلم اینکار را کرده
قلبم را تند کرده و من را سبک کرده تا پرواز کنم
چیزی از وجودم دارد برون می زند
نمیدانم هنوز ؛ روحم است یا جانم که دیگر طاقتش تاب شده و دارد برای خودش جا باز می کند
بالهایش را حس می کنم و حس آمادگیه پروازش را .
می خواهد بپرد .
 
امشب حالم خوب است .
و تو آن پنجره را باز کردی و من به پرواز در آمدم .
تو مرا خواستی و من سبک شدم .
تو برایم خندیدی و من دیگر چشمانم تار شده و در انتهای این مه ، دختری می بینم که در دستانش نور کاشته .
قلبم تند می زند چون اشتیاق تو را دارد .
همه از حسادت به دلم که تو را در خود جای داده به تاب و تپ افتاده اند .
و جوری میزنند که انگار ترنم وار چیزی برایت می سرایند .
آری دارند نام مقدست را مشق می کنند .

و دیگر بار  امشب باید بخوانم " ما ادراک المریم "
 
این روحم است که دارد از تنم به بیرون بال می گشاید تا تو را بیابد و سر بر زانوانت بگذارد و آرام گیرد .
 
امشب حالم خوب است .
مست شده ام ، مست تو ، مست شرابی هزار ساله  .
امشب اسیر شدم و خواستنت را خواستار خواهم شد .
امشب دلم را برایت پیش کش آوردم یا پذیرایش باش یا بگذار در دستان تو جان دهد .
 
می دانم بوی دستانت چگونه مدهوش می کند .
می دانم لبخندت شفاست و می دانم نبودنت آخر دنیاست .
 
امشب بالاخره از مرگ ترسیدم و بسیار هم ترسیدم   و متوجه شدم 
دچار کسی شدم که دوستش دارم
و از مرگ و نیستی ترسی عظیم بر وجودم حاکم شد
از ترس سردم شد و می دانم بدون لبخند تو گرم نخواهم شد
از مرگ ترسیدم و دیگربار خواهم  ترسید چون آنی و کمتر از آنی خیال نبودنت از خاطرم گذشت
و ترسیدم از مرگ از نبودنت که پایان دنیاست برایم .
 
و باز آمدی با همان لبخند و همان عطر نگاه و مرا جان بخشیدی . 
مرا دگر بار زندگی دادی و باز عاشقی آموختی .
مرا با تمام عاقلی مسافر دره جنون کردی .
 
امشب حالم خوب است . 
و جلوی دلم را گرفتم که صدایت را نشنوم چون میدانم تاب تحمل این اشتیاق را نداشتم .
می دانستم که در طنین صدایت امشب حتما آِب می شدم
و مانند پروانه انقدر به دورشمع وجودت می چرخیدم تا بسوزم .
آرام گرفتم و فقط به تو خیره شدم
و مانده ام آیا عمر نوح کفایت شکر این نعمت را می کند ؟
 
امشب حالم خوب است و بهتر از همیشه .
چون عاشق شدم و دوست داشتنم بالغ شده
سنجاق شدم و می خواهم انقدر کنارت باشم تا دنیا تمام گردد .
نمیدانم لایقت خواهم شد ؟
نمی دانم کفایتت خواهم کرد ؟
ولی می دانم که می خواهم و این تنها چیزیست که از پس این همه سال مطمئنم 
عزیزم – هستی ام – آرام جانم – یکی جانم – همسرم – عشقم – بانو – ماهی – سنجاقفلی کوچولو
دوستت دارم و آنهم به نهایت توانی که یک دل می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عشق بورزد .
 
دوستت دارم و اجازه می خواهم که برای همیشه کنارت باشم .
پذیرای دلم و عشقم و صداقتم باش .

 

رؤیا...

اگر که تنها یک بار، سکوتی به تمامی رخ نماید
اگر که اتفاق و تقریب
خاموش گردد و خنده ی همسایگی؛
و همهمه ی حس هایم
چندان مانعم نشوند در بیداری؛

میتوانم در اندیشه ای هزار لا
تا کرانه ات به تو بیندیشم و
مالک اَت شوم _ تنها به درازنای تبسمی _
تا پیش کش اَت کنم همه ی زندگی را
به نشانِ سپاس.

-ریکله-

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست .

چون نمی تواند یه هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد . 

 

 

کودکانه

به یادت می آورم
و بی قیدانه، شانه بالا زنان،
خنده ام میگیرد به شیطنت های کودک وار معصومانه مان
دست و پا زنان در حسی گَس
میان هراس و تجربه و لبخند.
هنوز، گرمای بی تابِ بوسه ای دزدانه، بر پوستم باقی مانده بود، ای کاش!
دلم برایت تنگ شده
سنجاقک! :)

فال من

مکثی می‌کنم
کوتاه و
از پشت در خانه‌ی فال‌گیر
فال نگرفته
باز می‌گردم

دیگر چه فرقی می‌کند
چه ها بر من گذشته باشد
درست یا غلط
تو را که داشته باشم

آینده‌
به چه کارم می‌آید
جز
تو را داشتن و
با تو خندیدن

داشتنت
پایان تمام پیش‌گویی‌ها

می ترسم
مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
می آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار می کنم
و آهسته زیر لب می گویم
برایت آب آورده ام، تشنه نیستی؟
...

سید علی صالحی

برای ت!

دوشنبه - 24 دی ماه 86

 

دلخورم انگار!

اگر بپرسی از چی یا که از کی، به سادگی شانه بالا میزنم و بی صدا یک "نمیدانم" بزرگ کف دستت میگذارم

اما خوب میفهمم که دلگیرم

شاید از دست این روزها که طولانی اند و کشدار و یخ زده

شاید دلتنگی و این همه کم بودن و نبودن است که اینطور کلافه ام میکند

شاید اینهمه صبوری و صبوری باشد که تابم را بی تاب کرده

یا شاید هم یکهو پاک خسته شده ام از پس این همه مدتی به درازای یک سال و شبیه یک عمر، تحمل کردن

 

انگار که حس قدیمی زندگی کردن توی یک حباب شیشه ای را دارم باز

پشت دیوار شیشه ای خودم نشسته ام و هیچ کس را راه نمیدهم

تو هم نمیدانم که میفهمی و دیوار را میبینی

یا که نمیدانی و آهسته نزدیک میشوی و به شیشه میخوری و برمیگردی

و یا حتی آهسته و بی صدا از پشت شیشه نماشایم میکنی و کاری هم نمیتوانی بکنی یا که نمیکنی شاید

کاری از دستم ساخته نیست برای دلم که اینطور گوشه گیر و تودار شده هم

خسته و دلتنگ است

بدقلق شده و هیچ جور، با هیچ زبانی با من کنار نمی اید، نرم نمیشود

با تو هم حتی

با مهربانی هایت هم گاهی

فراری شده

از خودم و تو و از همه کس

خودش را پشت لبخند توخالی روزمره ای پنهان می کند، آنچنان ماهرانه که من هم فقط گاهی بیهوا مچش را میگیرم

و این روزها نمیفهمم که دردش چیست و حرفش چیست و غصه اش از چیست

فقط آهسته کنارش میمانم و نگاهش میکنم گاهی با بغض

و فکر میکنم ای کاش این روزهایم تمام شوند به تمامی!

وحتی گاهی ای کاشم از برای خودم است که تمام شوم به تمامی

 

اما اینکه اینها را برایت میگویم یا که مینویسم فقط از باب قولی است که داده ام و قراری که گذاشته ایم شاید

و یا برای خاطر اینکه توجیه کنم خود بی قرارم را از بابت بدخلقی این روزها و دوری بی دلیلم از تو و این حفره ی بزرگ پر از بغض توی سینه ام

و یا اینکه فقط خواسته باشم این حس دردناک و بار سنگین لبخند بی لبخند زدن برای تو را از سر دلم بردارم

برای تو که قرار دلم با دلت هیچوقت لبخند خالی بی معنی و خشکیده زدن نبوده

برای تو که قرار دلم با دلت همراهی همیشه بوده و همزبانی و همدلی

برای تو که قرار دلم با دلت هر دو از دست رفته است این روزها

برای تو...که تنها تویی

برای تو که نه تنها تویی...بلکه شاید خود من باشی حتی

و یا شاید هم تنها به سادگی می خواهم بار دلم را با تو شریک شوم که خواسته ای مونس لحظه های درد وشادی ام باشی و به همان سادگی خواسته باشم دانستنت را که...

فقط کمی دلگیرم انگار!

سرم کج مانده روی کاغذهای سفید بی خط و بی انتها

فکرم قفل مانده روی ناپیدای روزهای فردا

تکانی میدهم به دستها و خط های کم و بیش را برای کاغذ بی خط تعریف میکنم

یعنی که حواسم هست

نگاهم گیرافتاده در پیچ و خم خط ها

اصلن حواسم نیست

چیزی پشت پلکم سنگین است

من به تو فکر نمیکنم

من در تمام این لحظه های پر پیچ و خم

به تو فکر نمیکنم

چون چیزی پشت پلکم سنگین است

که قرارم را برده

و نگاهم را دور دست و مبهم کرده

سنگین و پر تمنا

من در تمام این روزهای سرد

با انگشت های یخ کرده در تنهایی جیبم

به تو فکر نمیکنم

چون چیزی پشت پلکم سنگین است

که من از رها شدنش میان هیاهوی این دنیا میترسم

 

من فکرم قفل مانده

من نگاهم گیر افتاده

من حواسم نیست

...و به تو فکر میکنم

و تمام تمناهای دور، تمام سنگینی پشت پلک هایم

یکی یکی از چشم هایم سُر میخورند

ناب و داغ و آسوده

و انگشتان یخ کرده در جیب تنهاییم هم حتی

گرم میشود از خوشی

 

من حواسم نیست

و به تو فکر میکنم

و کسی پشت پلکم لبخند می زند

به زیبایی...

به یاد شعرت که گم شد !

 

زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم

دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

 

نی ؛ نی غلطم ؛ کجا سرودم شعری

تو شعر سرودی و من امضاء کردم

پنجشنبه 15 آذر ماه سال 1386

بیهوده نیست که در این شامگاه تلخ
عطرابه ی گیلاس
از پوستم می تراود

آنجا که تویی
اکنون صبح است
و پلک های تو باز می شوند
چون شکوفه ی تازه ای
در روحم...

پروانه ها

تمام پروانه ها
قاصدک بودند
به هر قاصدکی راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد

تمام پروانه ها
ادای چشمان تو را در می آورند
چون بغض مرا دوست دارند...

باران عشق

 

به صحرا شدم ؛ عشق باریده بود
و زمین تر شده
و پای ، چنانکه به برف فرو شود به عشق فرو می شد

دلم برای کسی تنگ است !

 

دلم برای کسی تنگ است
 که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
 که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
 وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
 که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
 دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
 و در جنوب ترین جنوب
 همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
 کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
 کسی …. دگر کافی ست

 

حمید مصدق

جانِ جان...

تو را دارم ای جان، جهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است

چو می تابد از دور پیشانیت
کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده ی آن دهان با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چوبینم که مهرت روان با من است.