سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

کودکانه

به یادت می آورم
و بی قیدانه، شانه بالا زنان،
خنده ام میگیرد به شیطنت های کودک وار معصومانه مان
دست و پا زنان در حسی گَس
میان هراس و تجربه و لبخند.
هنوز، گرمای بی تابِ بوسه ای دزدانه، بر پوستم باقی مانده بود، ای کاش!
دلم برایت تنگ شده
سنجاقک! :)

فال من

مکثی می‌کنم
کوتاه و
از پشت در خانه‌ی فال‌گیر
فال نگرفته
باز می‌گردم

دیگر چه فرقی می‌کند
چه ها بر من گذشته باشد
درست یا غلط
تو را که داشته باشم

آینده‌
به چه کارم می‌آید
جز
تو را داشتن و
با تو خندیدن

داشتنت
پایان تمام پیش‌گویی‌ها

می ترسم
مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
می آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار می کنم
و آهسته زیر لب می گویم
برایت آب آورده ام، تشنه نیستی؟
...

سید علی صالحی

برای ت!

دوشنبه - 24 دی ماه 86

 

دلخورم انگار!

اگر بپرسی از چی یا که از کی، به سادگی شانه بالا میزنم و بی صدا یک "نمیدانم" بزرگ کف دستت میگذارم

اما خوب میفهمم که دلگیرم

شاید از دست این روزها که طولانی اند و کشدار و یخ زده

شاید دلتنگی و این همه کم بودن و نبودن است که اینطور کلافه ام میکند

شاید اینهمه صبوری و صبوری باشد که تابم را بی تاب کرده

یا شاید هم یکهو پاک خسته شده ام از پس این همه مدتی به درازای یک سال و شبیه یک عمر، تحمل کردن

 

انگار که حس قدیمی زندگی کردن توی یک حباب شیشه ای را دارم باز

پشت دیوار شیشه ای خودم نشسته ام و هیچ کس را راه نمیدهم

تو هم نمیدانم که میفهمی و دیوار را میبینی

یا که نمیدانی و آهسته نزدیک میشوی و به شیشه میخوری و برمیگردی

و یا حتی آهسته و بی صدا از پشت شیشه نماشایم میکنی و کاری هم نمیتوانی بکنی یا که نمیکنی شاید

کاری از دستم ساخته نیست برای دلم که اینطور گوشه گیر و تودار شده هم

خسته و دلتنگ است

بدقلق شده و هیچ جور، با هیچ زبانی با من کنار نمی اید، نرم نمیشود

با تو هم حتی

با مهربانی هایت هم گاهی

فراری شده

از خودم و تو و از همه کس

خودش را پشت لبخند توخالی روزمره ای پنهان می کند، آنچنان ماهرانه که من هم فقط گاهی بیهوا مچش را میگیرم

و این روزها نمیفهمم که دردش چیست و حرفش چیست و غصه اش از چیست

فقط آهسته کنارش میمانم و نگاهش میکنم گاهی با بغض

و فکر میکنم ای کاش این روزهایم تمام شوند به تمامی!

وحتی گاهی ای کاشم از برای خودم است که تمام شوم به تمامی

 

اما اینکه اینها را برایت میگویم یا که مینویسم فقط از باب قولی است که داده ام و قراری که گذاشته ایم شاید

و یا برای خاطر اینکه توجیه کنم خود بی قرارم را از بابت بدخلقی این روزها و دوری بی دلیلم از تو و این حفره ی بزرگ پر از بغض توی سینه ام

و یا اینکه فقط خواسته باشم این حس دردناک و بار سنگین لبخند بی لبخند زدن برای تو را از سر دلم بردارم

برای تو که قرار دلم با دلت هیچوقت لبخند خالی بی معنی و خشکیده زدن نبوده

برای تو که قرار دلم با دلت همراهی همیشه بوده و همزبانی و همدلی

برای تو که قرار دلم با دلت هر دو از دست رفته است این روزها

برای تو...که تنها تویی

برای تو که نه تنها تویی...بلکه شاید خود من باشی حتی

و یا شاید هم تنها به سادگی می خواهم بار دلم را با تو شریک شوم که خواسته ای مونس لحظه های درد وشادی ام باشی و به همان سادگی خواسته باشم دانستنت را که...

فقط کمی دلگیرم انگار!

سرم کج مانده روی کاغذهای سفید بی خط و بی انتها

فکرم قفل مانده روی ناپیدای روزهای فردا

تکانی میدهم به دستها و خط های کم و بیش را برای کاغذ بی خط تعریف میکنم

یعنی که حواسم هست

نگاهم گیرافتاده در پیچ و خم خط ها

اصلن حواسم نیست

چیزی پشت پلکم سنگین است

من به تو فکر نمیکنم

من در تمام این لحظه های پر پیچ و خم

به تو فکر نمیکنم

چون چیزی پشت پلکم سنگین است

که قرارم را برده

و نگاهم را دور دست و مبهم کرده

سنگین و پر تمنا

من در تمام این روزهای سرد

با انگشت های یخ کرده در تنهایی جیبم

به تو فکر نمیکنم

چون چیزی پشت پلکم سنگین است

که من از رها شدنش میان هیاهوی این دنیا میترسم

 

من فکرم قفل مانده

من نگاهم گیر افتاده

من حواسم نیست

...و به تو فکر میکنم

و تمام تمناهای دور، تمام سنگینی پشت پلک هایم

یکی یکی از چشم هایم سُر میخورند

ناب و داغ و آسوده

و انگشتان یخ کرده در جیب تنهاییم هم حتی

گرم میشود از خوشی

 

من حواسم نیست

و به تو فکر میکنم

و کسی پشت پلکم لبخند می زند

به زیبایی...

به یاد شعرت که گم شد !

 

زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم

دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

 

نی ؛ نی غلطم ؛ کجا سرودم شعری

تو شعر سرودی و من امضاء کردم

پنجشنبه 15 آذر ماه سال 1386

بیهوده نیست که در این شامگاه تلخ
عطرابه ی گیلاس
از پوستم می تراود

آنجا که تویی
اکنون صبح است
و پلک های تو باز می شوند
چون شکوفه ی تازه ای
در روحم...

پروانه ها

تمام پروانه ها
قاصدک بودند
به هر قاصدکی راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد

تمام پروانه ها
ادای چشمان تو را در می آورند
چون بغض مرا دوست دارند...

باران عشق

 

به صحرا شدم ؛ عشق باریده بود
و زمین تر شده
و پای ، چنانکه به برف فرو شود به عشق فرو می شد

دلم برای کسی تنگ است !

 

دلم برای کسی تنگ است
 که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
 که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
 وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
 که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
 دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
 و در جنوب ترین جنوب
 همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
 کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
 کسی …. دگر کافی ست

 

حمید مصدق