سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

نگاه کن !

 

نگاه کن ؛

             پرندگان زمستانی ؛ چگونه در دل من خود را گرم می کنند

و ماه نیمه ؛

              در طراوت روحم ؛ نیم دیگر خود را می جوید

ببین چگونه تو ر ادوست دارم

که آفتاب یخ زده  

                            در رگ هایم می خزد

                           و در حرارت خونم پناهی می جوید . 

این روزها، عاشقانه می وزم
ذاتِ دلتنگ و نمناکِ پاییز بی همتا را
که همین حوالی
به همین زودی
خواهد آویخت به سپیدی تابناک زمستان

این روزها، عاشقانه می نوشم
سیلاب تند و سرکش روزگار را
جاری و یک نفس
که بی امان می بارد
بر روزگار من و تو و دخترکان ابری زیبا

این روزها عاشقانه خرد می شود
بند بندِ دلم
در گذر قدم هایی که
پس کوچه های غرق در پاییز را در گذرند
بی اعتنا به هراس انگشتان تنهای من
و سنگینی نگاه مهربان تو
و روشنی دل های بی تاب ما

این روزها عاشقانه، می دانم
حرمت لحظه ها و ساعت ها و روز ها را
که شادمانه، بی دریغند و بی تمنا و پر لبخند
و ارج می نهم سپری شدن دردناک هر یک را
به زیبایی زایش زندگی از پس عبور دردی جانکاه

و این روزها عاشقانه دلتنگم
بوسه های خیس و خنک باران را
و لطافت ترد و معصومانه ی برف را
و طراوت شکننده ی جوانه های نورس را
و هوس داغ سیب سرخ حوا را
و زندگی را
و
تو
را
...

فالی برای تو


تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاکرم


شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم


بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم


من عمر در غم تو به پایان برم ولی باور مکن بی تو زمانی به سر برم


ز آن شب که باز در دل تنگم در آمدی چون شمع در گرفت دماغ مکدرم


درد مرا طبیب نداند دوا که من بی دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم


گفتی بیار رخت اقامت بکوی ما من خود بجان تو که از این کوی نگذرم


هرکس غلام شاهی و مملوک صاحبی است من حافظ کمینه سلطان کشورم

زندگی با تو هرگز کوچک نیست .

 

هنوز و همیشه
مثل همان روز قشنگ بهشتی
روز با تو بودن
همان روز اردی بهشتی
آرام و بی دغدغه
کفش های کودکی ام را
سرخوشانه میکنم
وپا به پا با تو
تنها تو
قدم های دور و دراز فردا را
و فرداها را
دلگرم و لبریز
روی همین زمین خدا
برمیدارم و برای تو
تنها تو
زمزمه میکنم :

زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
بازی و لبخند و دست هات
زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
چشم هات و صدات و بوی پیراهنت
زندگی کوچک نیست
اگر در پیچ های سرگیجه آورش
یا شیب های نفس گیرش
یا تند باد های سختش
هنوز مجالی هست
برای تماس پیشانی و شانه ات
زندگی کوچک نیست
اگر هنوز هست
آب و دوچرخه و دوستت دارم

و میدانم که در کنار تو
تنها تو
زندگی
هرگز کوچک نیست.

 

( هنوز طنین صدات تو گوشمه وقتی سرم رو شونت  آروم بود و توی بوی موهات مست

 و تو برایم اینها را خواندی و گفتی زندگی کوچک نیست . )

 

به نام او

 

و خداوند
روز اول آفتاب را آفربد
روز دوم دریاها
روز سوم صداها را
روز چهارم رنگ ها را
روز پنجم حیوانات
و روز ششم انسان را آفرید
و روز هفتم
خداوند اندیشید که چه چیز را خلق نکرده است؟
پس تو را
برای من
آفرید