سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

سنجاق قفلی

تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه ؛ تو

یاد

مدت هاست که باید کلی مطلب بنویسم
از تمام روزایی که گذشتن
سختی هایی که سپری شدن
خوبی هایی که موندن
و تمام خاطره های شیرینی که موندگار شدن
حتی میشه ساعت ها و روزها و سال ها از تمام خوبی هایی گفت که انتظار ما رو میکشن
انتظار ما رو و در کنار هم بودنمونو
باید از تمام این مدت در کنار من بودنت برای دلمون بنویسم
باید تمام عصاره ی این مدت، تمام دارایی های عزیز زندگی مشترک هنوز مشترک نشدمون رو برای همیشه ی بعد از این ثبت کنم
برای روزایی که شاید زشتی زندگی از یادمون برد که چقدر عزیز بودیم و مهم
یا روزایی که اونقدر عزیز تر و مهم تر شدیم که لازم بود برگردیم عقب و نگاه کنیم که یه روزی چی بودیم و حالا چی شدیم
دلم میخواست میتونستم تک تک ثانیه های این چنذ ماه تنهایی سخت اما سنجاقیمون رو یه جایی مو به مو بنویسم
چه حیف که نه مجالش هست، نه اون همه حافظه برای ضبط اون همه خوبی، و نه امکانش
فقط چیزی مثل یه تپش خفیف پشت پلک دل آدم، مثل یه خوشی بزرگ توی قلب، مثل یه هیجان وصف ناپذیر از داشتن این همه خوشبختی، میخواد وادارت کنه که بلند فریاد بزنی من خوشبختم...من ممنونم...من شاکرم!

چند تا روز کوچیک اما، چند تا خاطره ی بزرگ درست کردن که پررنگ و درشت توی حافظه می مونن
مثل روزی که از سفر برگشتی...روزی که مثل هیچ روز دیگه ای نبود
مثل روز صورتی من...که روز صورتی ما شد، با هدیه ی کوچولوی قشنگم که هر روز و هر روز دوست داشتنمونو یادم میاره
مثل اون روزی که هر دومون کلی بد اخلاق بودیم، تو با خودت شرط کردی و بعدم یادت رفت، با هم رفتیم لیدی برد و بعد پاک یادمون رفت که چقدر بد خلق بودیم!
مثل روزی که خودم مرتبت کردم و راهیت کردم که بری پیش بابا
مثل بعد از سال تحویل...چند دقیقه ی کوتاه که عیدمونو واقعن عید کرد
مثل روز ماکارونی که نمی دونم چی میشه ازش گفت از بس که دوستش داشتم، از بس که پر از لحظه های شیرین دوست داشتن بود...با اون پیراهنی که نفهمیدم آخرش که مال من بود یا تو یا که چی که اصلن اون چیزا توش چیکار میکرد!
حتی مثل بعضی روزا که شیطونی کردیم!
مثل روزی که همه چیزو به علیرضا گفتی و حس آرامشش و روزای خوب بعدش
و مثل سفر اصفهان...که به قول خودت به همون خوبی بود که آرزوشو داشتیم
و مثل هر لحظه و هر ثانیه ی خوبی که کنار هم سپری کردیم و عمر گذروندیم

حالا دیگه من و تو راستکی راستکی داریم یکی میشیم، اون جوری که همه ی آدمای دیگه سعی میکنن دوتایی زندگی کنن، با این تفاوت که ما با همون کارا می خوایم از این به بعد یکی شدنمونو به همه بگیم و برای خودمون داشته باشیم
دلم میخواد اونی هم که اون بالاهاست و تا اینجا آوردتمون، اینقدر عجیب و دست نیافتنی و دوست داشتنی، تا ته تهش باهامون بیاد

مثل همیشه و برای همیشه دوست دارم عزیزترینم!
نظرات 1 + ارسال نظر
فریبا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:57 ق.ظ http://mermiad91.blogsky.com

سلام . جایی خوندم نوشته بود :
چه سود از یاد آوری خاطره ها گذشته ها
برای از دست دادن خاطره های زیبا حسرت و
برای یاداوری خاطره های تلخ جز غم سایه ای نمی بینم
پس زندگی با خاطره ها جز حماقت نیست
اما همه بدانند من تنها با خاطره هایم زنده ام
.
من هم آپ هستم بیا سر بزن خوشحال می شم . منتظر نظراتت می مونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد