این روزها، عاشقانه می وزم
ذاتِ دلتنگ و نمناکِ پاییز بی همتا را
که همین حوالی
به همین زودی
خواهد آویخت به سپیدی تابناک زمستان
این روزها، عاشقانه می نوشم
سیلاب تند و سرکش روزگار را
جاری و یک نفس
که بی امان می بارد
بر روزگار من و تو و دخترکان ابری زیبا
این روزها عاشقانه خرد می شود
بند بندِ دلم
در گذر قدم هایی که
پس کوچه های غرق در پاییز را در گذرند
بی اعتنا به هراس انگشتان تنهای من
و سنگینی نگاه مهربان تو
و روشنی دل های بی تاب ما
این روزها عاشقانه، می دانم
حرمت لحظه ها و ساعت ها و روز ها را
که شادمانه، بی دریغند و بی تمنا و پر لبخند
و ارج می نهم سپری شدن دردناک هر یک را
به زیبایی زایش زندگی از پس عبور دردی جانکاه
و این روزها عاشقانه دلتنگم
بوسه های خیس و خنک باران را
و لطافت ترد و معصومانه ی برف را
و طراوت شکننده ی جوانه های نورس را
و هوس داغ سیب سرخ حوا را
و زندگی را
و
تو
را
...