تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاکرم
شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم
بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم
من عمر در غم تو به پایان برم ولی باور مکن بی تو زمانی به سر برم
ز آن شب که باز در دل تنگم در آمدی چون شمع در گرفت دماغ مکدرم
درد مرا طبیب نداند دوا که من بی دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم
گفتی بیار رخت اقامت بکوی ما من خود بجان تو که از این کوی نگذرم
هرکس غلام شاهی و مملوک صاحبی است من حافظ کمینه سلطان کشورم